معنی ضمیر مفعولی متصل
حل جدول
تان
ضمیر مفعولی
مرا
ضمیر متصل پیوسته
ام، ات، اش
تان
ضمیر متصل ملکی
تان
ضمیر متصل دوم شخص
ات
فرهنگ فارسی هوشیار
کشاک پوییدگی چون: م ت ش مان. . . که در پایان پویه آید
مفعولی
در تازی نیامده پوییدگی، ویفتکی مفعول بودن انجام شدگی: } مفعولی مفعول بدان فعل است که فاعل بدو رسد. . . { (جامع الحکمتین. 188) یا حالت مفعولی. آنست که اسم مفعول یا متمم واقع شود و مفعول (متمم) آنست که معنی فعل را تمام کند (قبفهی 36:1)، از بین رفته.
واژه پیشنهادی
لغت نامه دهخدا
مفعولی. [م َ](حامص) کرده شدگی.(ناظم الاطباء). مفعول بودن. حالت و چگونگی مفعول. انجام شدگی:
تواند فاعل مجبور نادان
که مفعولی کند دانا مخیر.
ناصرخسرو(دیوان چ تقوی ص 183).
مفعولی مفعول بدان فعل است که فاعل بدو رسد.(جامع الحکمتین ص 188).
- حالت مفعولی،(اصطلاح دستور) آن است که اسم مفعول یا متمم واقع شود و مفعول یا متمم آن است که معنی فعل را تمام کند.(دستور پنج استاد ج 1 ص 36).
- صفت مفعولی. رجوع به صفت شود. || مخنثی. امردی.
متصل
متصل. [م ُت ْ ت َ ص ِ] (ع ص) رسنده و پیوسته شونده بی جدا شدگی. (آنندراج). پیوسته و پیوسته شده و پیوندشده ٔ بی جدائی. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد): ملک او به ملک ایشان متصل بود. (مجمل التواریخ و القصص، از فرهنگ فارسی معین).
چون دو دست اندرتیمم یک به دیگر متصل
در یکی محمل دو تن هم پای و هم ران دیده اند.
خاقانی.
و آخرین شمار از زبان ما و خزانه ٔرحمت آفریدگار نثار روضه ٔ مقدس مطهر او باد و امدادرضوان متصل روان یاران او... (لباب الالباب).
- حدیث متصل. رجوع به حدیث شود.
- متصل الطاس، فرهنگستان ایران «پیوسته گلبرگ » را بجای این کلمه پذیرفته است. و رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران شود.
|| (ق) (در زبان عامیانه) اتصالاً. پیاپی. پی در پی: متصل حرف می زد. (فرهنگ فارسی معین):
ننمودی ز مدیر اصلاً ترس
متصل تخمه شکستی سر درس.
بهار (از فرهنگ فارسی معین).
|| (ص) کسی که شخص را به طور لطف و شیرین زبانی درود فرستند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). || پیوسته و دائم و همیشه و برقرار و پایدار. (ناظم الاطباء). || چسبیده و ملصق. متحد و لاینقطع و بدون جدائی. (ناظم الاطباء). به هم پیوسته.
- متصل شدن، پیوسته شدن. به هم پیوستن. به هم چسبیدن.
- متصل گرداندن، متصل کردن. به هم پیوسته کردن و وصل کردن:
قطره ٔ دانش که بخشیدی ز پیش
متصل گردان به دریاهای خویش.
مولوی.
- متصل گردیدن، متصل شدن:
متصل گردد به بحر آنگاه او
ره برد تا بحر همچون سیل و جو.
مولوی.
- متصل گشتن، متصل گردیدن. به هم پیوستن. متصل شدن.
|| نزدیک و نزدیک به هم. (ناظم الاطباء). و رجوع به اتصال شود.
فارسی به آلمانی
Welchen, Wem, Wen
معادل ابجد
1846